یک قرن و پنج سال پیش!

مقدمه:

و شاید بلیک1 - بعد از آن که شعر "بره " را نوشت- توی یکی از مستعمره های کشورش، به دنبال کسب تجربه به کشتارگاه رفت و دید کسی با لباس پلنگی اش، بره های صف کشیده را سر میبرد. لحظه ای تعجب کرد و بعد با شگفتی نوشت:

Tiger, tiger, burning bright ….

 

آنگاه که چیزی قرار نیست تغییر کند، بیشتر دانستن تنها رنجی است مضاعف؛ همچون گروهی از آدمان بلند قامت در شهری که سقف خانه ها بسیار کوتاه است. ناگزیر باید دست و پای بلند این آدمان را کوتاه کرد همچنان که فکر آدمان در سرزمین بدون تغییر باید کوتاه شود، آنقدر که از سقفی که بالای سرشان افراشته شده پایین تر باشد و هر از چند گاهی آرزو کنند بلندی دستانی که به سقف می رسند. 

باید زبان ها را کوتاه کرد، نه الکن از گفتن که ناتوان از تحلیل گفتمان های ناگفته و این غایتی است بزرگ که بعد آگاهی، بدان رسیدن جز به خواب میسر نیست. خواب که میرویم نیمه دیگر زمین در روشنایی است و باز تراشکاری اره می سازد برای بریدن مازاد دست ها، پاها و زبان ها و فکرها.

 

اَره اَره اَره باز، می برد دست و پا

 دست و پا از کجا؟ و زبان از کجا؟

 انتخاب از آن توست، اره ها از آن ما

اره اره وقت خواب می برد دست و پا

 

قد آدمان بلند، دست ها بلند نیز

یک نفر در سکوت، اره را تیز تیز

پاک کن خیال را، ذهن های در ستیز

ذره ذره اره ها می برند دست و پا

 

خیل گوسفند ها در طویله خواب خواب

پشت در در انتظار، یک نفر و سطل آب

دست سلاخ تیغ، تشنه نیست این سراب؟

بره، بره، اره ها می کنند کله پا!!

 

اره اره، دست و پا میزنند آدمان

تا که زیر پای یک پادشاه قهرمان

از بدن جدا شود، ذره ذره دستشان

دره دره لاشه ها زیر تیغ اره ها

 

لحظه لحظه شاعران می بُرند از زبان

شعر های تازه را بسته اند در دهان

میروند توی خواب در حواشی جهان

اره اره اره ها میبرند دست و پا

 

دسته های برده ها، زیر تیغ اره ها

 دست ارباب ما استخوان بره ها

خوش بحال روزگار ، توی عمق دره ها

توی هر ثانیه می برند اره ها ..

دست و پا و دست و پا...

 

1-ویلیام بلیک شاعر مجموعه "سرودهای معصومیت" که شعر lamb  (بره) نیز متعلق به این مجموعه است و نیز شاعر مجموعه "سرودهای تجربه" است که شعر Tiger نیز که بیت نخست آن در بالا نوشته شده است به این مجموعه استتعلق دارد. سرود های معصومیت همچون شعر بره بیشتر به معصومیت کودکانه آدمی اشاره دارد و شادمانی آسوده ی کودکی، ولی سرودهای تجربه همچون شعر  Tigerبیشتر جنبه خشونت باز زندگی را پیش میکشد که در تجربه ی آدمی نمود می یابد! نکته ی جالب توجه زندگی این شاعر انگلیسی آنکه در طول زندگی این شاعر رمانتیک (1857- 1827)، سرعت رشد مستعمره ها و هیجانات مدرنیته به حدی بوده که او نیز خود متاثر و سرخورده از این روح تکنوکراسی است. یک قرن بعد روپرت بروک برای جنگ کشورش بر سر همین مستعمره ها شعر حماسی مینویسد و خود نیز از قربانیان این جنگ میشود! یک قرن و پنج سال بعد –امروز- گویی گردونه تاریخ دوباره همان مسیر را پیش گرفته است.



الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

نامه های خدا

" و هو معکم اینما کنتم"

 

حس باران نرم توی حیاط

زیر هر ابر باردار نگاه

و توالی صوت خیس اذان

در صدای شتاب سوی فلاح

 

او میان  تمام باران هاست

یعنی از خیسِ راه می آید

صبح یعنی رسیدن یک نور

صبح یعنی دوباره...او آمد!!

 

واژه ها، خاکی قدم هایت

ریشه هایت میان هر واژه است

و سرِ صبحِ آبیِ هر روز

شوق رفتن به جان هر واژه است

 

رفتن راه های بارانی

شوق رفتن به سمت ریشه ی تو

شوق یک روز تا شکوفه شدن

رو به احساس صبر پیشه ی تو

 

تو پر از حس آبی باران

تو نزول هزار "القدری"

تو حضور بهشت در قرآن

تو مجیب "گشودن صدری"

 

جمله میچینم از تن سیبش

آیه آیه تمام ذکر و دعاست

اول صبح در اذان ها بود

او حضور همیشگی خداست...

 

پنجره باز و صبح حال دعاست

باورم پیش بارش باران

در حیاطی که نم نم شعر است

سجده بر هر نوازش  باران

 

ساقه های خیال در باور

ریشه ها در توالی کلمات

سیب این شعر را به دستم داد

شاخه سطرهای در صفحات

 

قطره ها در حیاط می بارند

جلد قرآن تمام خیس دعاست

مهر خاکی تمام واژه شده

جمله هایی که نامه های خداست

 

نامه ی عاشقانه اش را باز

او نوشته "ضحی و لیل سجی"

او نوشته بیا به آغوشم

منتظر مانده ام به خانه بیا

 

نامه اش را دوباره بو کردم

بوی خیس تمام گلدان هاست

واژه ها را دوباره بوسیدم

او میان توالی آن هاست

 

گفت ای کاش که بدانستی

که چقدر انتظار آمدنت

ذوق دارد برای هر نفسم

که دمیده چو نور در بدنت

 

او "ودود" است عاشق من باز

او "رحیم" است عاشق باران

او "لطیف" است یک شکوفه ی سیب

او "مجیب" است در دل یاران

 

نامه اش را به سینه چسباندم

خواب رفتم کنار خیس حیاط

یک نفر توی خواب من آرام

گوشه ی در گذاشت شاخه نبات

 

خانه ها پرنبات و خوابیده

گوشه ی هر اتاق شیرینی

و سپیده در انتظار طلوع

مثل فرهاد شوق شیرینی ... 



تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395برچسب:شعر , عرفانی, ادبیات , باران, نماز صبح, فضیلت نماز صبح, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد